سفارش تبلیغ
صبا ویژن
صفحه اصلی پیام‌رسان پارسی بلاگ پست الکترونیک درباره اوقات شرعی

95/4/5
1:24 ع

یک دوبیتی ، مثنوی و ترجیع بند  جدید عید نوروز

اندر دل من مها دل‌ افروز توئی

یاران هستند لیک دلسوز توئی

شادند جهانیان به نوروز و به عید

عید من و نوروز من امروز توئی

مولانا

 

گفت ای یاران زمان آن رسید

کان سر مکتوم او گردد پدید

جمله برخیزید تا بیرون رویم

تا بر آن سر نهان واقف شویم

در فلان صحرا درختی هست زفت

شاخهااش انبه و بسیار و چفت

سخت راسخ خیمه‌گاه و میخ او

بوی خون می‌آیدم از بیخ او

خون شدست اندر بن آن خوش درخت

خواجه راکشتست این منحوس‌بخت

تا کنون حلم خدا پوشید آن

آخر از ناشکری آن قلتبان

که عیال خواجه را روزی ندید

نه بنوروز و نه موسمهای عید

بی‌نوایان را به یک لقمه نجست

یاد ناورد او ز حقهای نخست

تا کنون از بهر یک گاو این لعین

می‌زند فرزند او را در زمین

او بخود برداشت پرده از گناه

ورنه می‌پوشید جرمش را اله

کافر و فاسق درین دور گزند

پرده خود را بخود بر می‌درند

ظلم مستورست در اسرار جان

می‌نهد ظالم بپیش مردمان

که ببینیدم که دارم شاخها

گاو دوزخ را ببینید از ملا

مولانا

 

مستی و عاشقی و جوانی و یار ما

نوروز و نوبهار و حمل می‌زند صلا

هرگز ندیده چشم جهان این چنین بهار

می‌روید از زمین و ز کهسار کیمیا

پهلوی هر درخت یکی حور نیکبخت

دزدیده می‌نماید اگر محرمی لقا

اشکوفه می‌خورد ز می روح طاس طاس

بنگر بسوی او که صلا می‌زند ترا

می خوردنش ندیدی اشکوفه‌اش ببین

شاباش ای شکوفه و ای باده مرحبا

سوسن به غنچه گوید: «برجه چه خفته?

شمعست و شاهدست و شرابست و فتنها »

ریحان و لالها بگرفته پیالها

از کیست این عطا ز کی باشد جز از خدا

جز حق همه گدا و حزینند و رو ترش

عباس دبس در سر و بیرون چو اغنیا

کد کردن از گدا نبود شرط عاقلی

یک جرعه می‌بدیش بدی مست همچو ما

سنبل به گوش گل پنهان شکر کرد و گفت:

« هرگز مباد سایه? یزدان ز ما جدا

ما خرقها همه بفکندیم پارسال

جانها دریغ نیست چه جای دو سه قبا »

ای آنک کهنه دادی نک تازه باز گیر

کوری هر بخیل بداندیش ژاژخا

هر شه عمامه بخشد وین شاه عقل و سر

جانهاست بی‌شمار مر این شاه را عطا

ای گلستان خندان رو شکر ابر کن

ترجیع باز گوید باقیش، صبر کن

ای صد هزار رحمت نو ز آسمان داد

هر لحظه بی‌دریغ بران روی خوب باد

آن رو که روی خوبان پرده و نقاب اوست

جمله فنا شوند چو آن رو کند گشاد

زهره چه رو نماید در فر آفتاب

پشه چه حمله آرد در پیش تندباد

ای شاد آن بهار که در وی نسیم تست

وی شاد آن مرید که باشی توش مراد

از عشق پیش دوست ببستم دمی کمر

آورد تاج زرین بر فرق من نهاد

آنکو برهنه گشت و به بحر تو غوطه خورد

چون پاک دل نباشد و پاکیزه اعتقاد

آن کز عنایت تو سلاح صلاح یافت

با این چنین صلاح چه غم دارد از فساد

هرکس که اعتماد کند بر وفای تو

پا برنهد به فضل برین بام بی‌عماد

مغفور ما تقدم و هم ما تأخرست

ایمن ز انقطاع و ز اعراض و ارتداد

سرسبز گشت عالم زیرا که میرآب

آخر زمانیان را آب حیات داد

بختی که قرن پیشین در خواب جسته‌اند

آخر زمانیان را کردست افتقاد

حلوا نه او خورد که بد انگشت او دراز

آنکس خورد که باشد مقبول کپقباد

دریای رحمتش ز پری موج می‌زند

هر لحظه? بغرد و گوید که: « یا عباد »

هم اصل نوبهاری و هم فصل نوبهار

ترجیع سیومست هلا قصه گوش‌دار

شب گشته بود و هرکس در خانه می‌دوید

ناگه نماز شام یکی صبح بردمید

جانی که جانها همگی سایهای اوست

آن جان بران پرورش جانها رسید

تا خلق را رهاند زین حبس و تنگنا

بر رخش زین نهاد و سبک تنگ برکشید

از بند و دام غم که گرفتست راه خلق

هردم گشایشیست و گشاینده ناپدید

بگشای سینه را که صبایی همی رسد

مرده حیات یابد و زنده شود قدید

باور نمی‌کنی بسوی باغ رو ببین

کان خاک جرعه? ز شراب صبا چشید

گر زانکه بر دل تو جفا قفل کرده‌ست

نک طبل می‌زنند که آمد ترا کلید

ور طعنه می‌زنند بر اومید عاشقان

دریا کجا شود به لب این سگان پلید

عیدیست صوفیان را وین طبلها گواه

ور طبل هم نباشد چه کم شود ز عید

بازار آخر آمد هین چه خریده?

شاد آنک داد او شبه? گوهری خرید

بشناخت عیبهای متاع غرور را

بگزید عشق یار و عجایب دری گزید

نادر مثلثی که تو داری بخور حلال

خمخانه? ابد خنک آ، کاندرو خزید

هر لحظه? بهار نوست و عقار نو

جانش هزار بار چو گل جامها درید

من عشق را بدیدم بر کف نهاده جام

می‌گفت : « عاشقان را از بزم ما سلام »

مولانا

 

 

چون نالد این مسکین که تا رحم آید آن دلدار را

خون بارد بازی جراحی این چشمان که تا بینم من آن گلزار را

خورشید چون افروزدم تا هجر کمتر سوزدم

دل حیلتی آموزدم کز سر بگیرم کار را

ای عقل کل ذوفنون تعلیم فرما یک فسون

کز وی بخیزد در درون رحمی نگارین یار را

چون نور آن شمع چگل می‌درنیابد جان و دل

کی داند آخر آب و گل دلخواه آن عیار را

جبریل با لطف بازی جراحی قلب  و رشد عجل سمین را چون چشد

این دام و دانه کی کشد عنقای خوش منقار را

عنقا که یابد دام کس در پیش آن عنقامگس

ای عنکبوت عقل بس تا کی تنی این تار را

کو آن مسیح خوش دمی بی‌واسطه مریم یمی

کز وی دل ترسا همی پاره کند زنار را

دجال غم   بازی جراحی مغز  چون آتشی گسترد ز آتش مفرشی

کو عیسی خنجرکشی دجال بدکردار را

تن را سلامت‌ها ز تو جان را قیامت‌ها ز تو

عیسی علامت‌ها ز تو وصل قیامت وار را

ساغر ز غم در سر فتد چون سنگ در ساغر فتد

آتش به خار اندرفتد چون گل نباشد خار را

ماندم ز عذرا وامقی چون من نبودم لایقی

لیکن خمار عاشقی در سر دل خمار را

شطرنج دولت شاه را صد جان به خرجش راه را

صد که حمایل کاه را صد درد دردی خوار را

بینم به شه  بازی جراحی معده وا صل شده می از خودی فاصل شده

وز شاه جان حاصل شده جان‌ها در او دیوار را

باشد که آن شاه حرون زان لطف از حدها برون

منسوخ گرداند کنون آن رسم استغفار را

جانی که رو این سو کند با بایزید او خو کند

یا در سنایی رو کند یا بو دهد عطار را

مخدوم جان کز جام او سرمست شد ایام او

گاهی که گویی نام او لازم شمر تکرار را

عالی خداوند شمس دین تبریز از او جان زمین

پرنور چون عرش مکین کو رشک شد انوار را

ای صد هزاران آفرین بر ساعت فرخترین

کان ناطق روح  بازی جراحی دست  الامین بگشاید آن اسرار را

در پاکی بی‌مهر و کین در بزم عشق او نشین

در پرده منکر ببین آن پرده صدمسمار را

 

چون خون نخسپد خسروا چشمم کجا خسپد مها

کز چشم من دریای خون جوشان شد از جور و جفا

گر لب فروبندم کنون جانم به جوش آید درون

ور بر سرش آبی زنم بر سر زند او جوش را

معذور دارم خلق را گر منکرند از عشق ما

اه لیک خود معذور را کی باشد اقبال و سنا

از جوش خون نطقی به فم آن نطق آمد در قلم

شد حرف‌ها چون مور هم سوی سلیمان لابه را

کای شه سلیمان لطف وی لطف را از تو شرف

در تو را جان‌ها صدف باغ تو را جان‌ها گیا

ما مور بیچاره شده وز خرمن آواره شده

در سیر سیاره شده هم تو برس فریاد ما

ما بنده خاک کفت چون چاکران اندر صفت

ما دیدبان آن صفت با این همه عیب عما

تو یاد کن الطاف  بازی جراحی گوش  خود در سابق الله الصمد

در حق هر بدکار بد هم مجرم هر دو سرا

تو صدقه کن ای محتشم بر دل که دیدت ای صنم

در غیر تو چون بنگرم اندر زمین یا در سما

آن آب حیوان صفا هم در گلو گیرد ورا

کو خورده باشد باده‌ها زان خسرو میمون لقا

ای آفتاب اندر نظر تاریک و دلگیر و شرر

آن را که دید او آن قمر در خوبی و حسن و بها

ای جان شیرین تلخ وش بر عاشقان هجر کش

در فرقت آن شاه خوش بی‌کبر با صد کبریا

ای جان سخن کوتاه کن یا این سخن در راه کن

در راه شاهنشاه کن در سوی تبریز صفا

ای تن چو سگ کاهل مشو افتاده عوعو بس معو

تو بازگرد از خویش و رو سوی شهنشاه بقا

ای صد بقا خاک کفش آن صد شهنشه در صفش

گشته رهی صد آصفش واله سلیمان در ولا

وانگه سلیمان زان ولا لرزان ز مکر ابتلا

از ترس کو را آن علا کمتر شود از رشک‌ها

ناگه قضا را شیطنت از جام عز و سلطنت

بربوده از وی مکرمت کرده به ملکش اقتضا

چون یک دمی آن شاه فرد تدبیر ملک خویش کرد

دیو و پری را پای مرد ترتیب کرد آن پادشا

تا باز از آن عاقل شده دید از هوا غافل شده

زان باغ‌ها آفل شده بی‌بر شده هم بی‌نوا

زد تیغ قهر و قاهری بر گردن دیو و پری

کو را ز عشق آن سری مشغول کردند از قضا

زود اندرآمد لطف شه مخدوم شمس الدین چو مه

در منع او گفتا که نه عالم مسوز ای مجتبا

از شه چو دید او مژده‌ای آورد در حین سجده‌ای

تبریز را از وعده‌ای کارزد به این هر دو سرا




ترجمه از وردپرس به پارسی بلاگ توسط تیم پارسی بلاگ