سفارش تبلیغ
صبا ویژن
صفحه اصلی پیام‌رسان پارسی بلاگ پست الکترونیک درباره اوقات شرعی

97/9/18
9:50 ع

شعر زیبای زندگی من

شعر زیبای زندگی من 

مردی در میان کتابها و روزنامه ها
زنی را از جنس فیلمهایش بوسید
یأسی بر چشمان امیدوار رحمی بارید
و نطفه ی رنج من شکل گرفت
در نخستین غروب که آسمان
را خون آلود کرد
از حسرت عشقی ناگفته
زاده شدم
و هرگز سخن از عشق در میان نیامد
و زن در زهن مرد توقیف شد
آنچنانکه عدالت در ذهن جامعه
سفر به راه افتاد
آینه ای در دستم بود
چراغی در اندیشه ام
زمین پر از گامهای سیاه بود
و کفشهای من
تنها ضربان سرما را می تپیدند
ناگاه نشست مردی در آینه ام
نشسته بود مردی روبروی من
و در خلأ خود بود
ستارگان درخشانند
مرد ستاره نبود
کوهها استوارند
مرد باوری استوار نبود
نشسته بود مردی روبروی من
و من دوستش می داشتم
سیاه بود و تلخ بود
همخوابه شد نگاه تلخ مرد با شکسته های آینه ام
و کابوس زاده شد
دقایق من در نحوست صبحی کاذب هدر رفتند
و از هر کنار به پای پوش قاعده های من خاری فرو رفت
من مست کردم
و در هر مستی ام تو را می دیدم
مانند شهرم که غذا را
و تو را که
می دیدم
که بزرگ می شوی ، که بزرگتر می شوی
و می افتی و بلند می شوی و رشد می کنی و رشد می کنی
و خودم را که فرو می ریزم و فرو می ریزم
و آب می شوم و آب می شوم
در یأسی که تو در آن ،‌ در دردی که شعر من در آن
متولد می شوی و بزرگ می شوی و بزرگتر می شوی
و من
شاعر سیه پوش شعری سپید موی هستم
با روزنه ای کوچک ، با دریچه ای کم سو
که عشق را رهنمون می کرد
به سردی انگشتانم و سردی نگاهم
که هیچ نمی دید
جز کویر ،‌ جز کویر ،‌ جز کویر
و سردی لبانم
که دیر گاهی نخوانده بود ترانه ای
ترانه های دلتنگی
ترانه های تنهایی
و ترانه های همزاد خود را ترک گفتم
تا ترانه ای دیگر بسرایم
ترانهای خاکستری رنگ
تا ریشه های سیاه تو را بسوزاند
و من گم شدم در ترانه ات
که اگر می نواختی
هر زخمه اش رهاییت بود
و اگر می نواختی هر زخمه اش پیوندی داشت با ریشه های
من
و من پر از بغض بودم و اشک
پدر نبود
و او تنها در کتابهایش بود و جز انسانهای مرکبی
هیچ چیز را نمی دید و نمی دید و نمی دید
و مادر در بایگانی فیلمخانه ی توقیف شده ی ذهن پدر بود
و برای مادر من نبودم
جز دروغ یک مرد
و نبودم جز حماقتی
آشکار
و من پر از بغض بودم و اشک
و شهر تاریک بود
و شهر همیشه تاریک بود
و مردی که روبروی من نشسته بود
سیاه بود و تلخ بود
و من دوستش می داشتم
نه برای آفتاب و نه به خاطر شب
به شکل پدر بود
و من به خاطر شعر دوستش می داشتم
و من
شاعر سیه پوش شعری سپید موی هستم
و شهر پر از زخم بود
و من پر از بغض بودم و اشک
و گونه ی خیس آسمان
مرد آمده بود
و من به شک رسیدم
و مادر در ذهن پدر توقیف بود
آنچنانکه آزادی در ذهن شهر
و شهر در شک بود
مرد صدا کرد مرا
آنچنانکه عدالت شهر را
و من گوش نکردم
و شهر پر از ناله بود
باید به سکوت عادت می کردم
بی گاهان تو آمدی
و من گرمایت را احساس نکردم
و شهر بیمار بود
تو به من لبخند زدی
تا دگر بار باوری استوار یسازم
و من باور را به خاک سپردم
آنچنان که شهر
آزادی شهیدش را
و من می دانستم معجزات تو برای من عمری کوتاه دارند
و سرانجام
در دورها ، در دوردست ها
در سرزمینی که دور از میلاد هر ذهن روشن است
و دور از ترانه های رهاییست
کسی را قربانی کردند
و صدایش را هیچ کس نشنید
کسی را قربانی کردند
و هیچ نشانه ای در میان نبود
نه سرخی خون شفق و نه سرخی خون فلق
چرا که در چنین سرزمینی شاعران را
بی هیچ نشانه ای مصلوب می کنند
کسی را قربانی کردند
و دریغ از یک پرنده
و قربانی پرواز در آسمانی بی پرنده
و قربانی نگاه در زمین نابینایان تاریک دل
و مرگ
مرگ دشوار نبود
وسیع بود مثال خورشید که بر زمین
و می نواخت مرگ
مثال باران که بر کویر
و مرگ لالایی می گفت
همتای مادربزرگ که لالاییش
که تنها نجوای مه گرفته ی لالاییش در پشت پرچین خاطرات
باور هر چیز خوب را ، هر چیز پاک را
در من زنده نگاه می داشت



من خانه را تاریک می کنم و هر چه پنجره است با پرده ای 
سیاه می پوشانم
از چراغها بیزارم و از ستارگان و مروارید
و شهر پر از چراغ است
و من
بارها تور نگاهم را به افق های دور انداختم و هیچ صید نشد
نه ستاره ای و نه مروارید
و مردی که نادرم را کشت
و من خون را در چشمانش می دیدم
و مار را بر شانه هایش
در دستش چراغ بود
و خواهرم که تنها یک بار از خیابان عبور کرد
و زیر چرخهای سنگین اعتماد
له شد
چراغ سبز چهار راه را دیده بود
از چراغ ها بیزارم و شهر پر از چراغ است
و حتی تمام کسانیکه در قطب جنوب راه را گم کردند
ستارگان را دیگر ندیدند
و خوب یادم هست مردی که دوستش می داشتم
با گردنبند مروارید من خود را حلق آویز کرد
و شهر پر از
گفتار است
شاید آخرین شعری که در رقص روسپیان محله و زهرخند مردها سرودم
خود بوی مرگ می دادم
کفتارها در چشم من چراغ می اندازند
و من بر چشمانم پارچه ای سیاه خواهم بست
تا هیچ چیز را نبینم
نه شکنجه را و نه چراغها را
تنها صدایشان را خواهم شنید
و هر چه را که بشنوم لب باز نخواهم کرد
چرا که دهانم بوی مرگ می دهد
و هرگز نمی خواهم خوراک مغز امشب کفتارها باشم



ترجمه از وردپرس به پارسی بلاگ توسط تیم پارسی بلاگ