سفارش تبلیغ
صبا ویژن
صفحه اصلی پیام‌رسان پارسی بلاگ پست الکترونیک درباره اوقات شرعی

97/9/18
9:51 ع

در آینه ی یازده ماه دیگر است

در آینه ی یازده ماه دیگر است

درخت روشن زن میانسال
در آینه ی یازده ماه دیگر
وارد تالار بیوفای بازنشستگی می گردد
جان زرد اجاقش 
مفهوم معنی دار کوری است
و امشب لبریز خاموش تنهائی ست
برخلاف حقیقت درخشان ماه بدر
فروغ کوتاهی دارد
تا آواز سپید چند جمله آ پارتمان آن طرف تر
شوهرش بر خلاف تمایل آبیش
هر از چند گاهی مسافرعاشق سبزینه های شما لی است 
مردی میانسا ل 
که سر و صورتش را در ترانه های خیس آسمان و ماه تنکابن شستشو می دهد
کنارنسیم لبخند دلگشای دریا
با انس درختان کیوی و ماه بی قرار گفتگو می کند
زن – غروب دلگیر مهتابی را 
چند شبی است که پای جیر جیرک ها آواز می خواند
صدای تنها یش در گلدان گوش خیابان کوتاه زندگی پیچیده
و از حوالی صادق سبز مهربانی و صبر است
به آسانی می شود آن سوی دیوار قلبش را جستجو کرد
ساده در حجم خشک خواب فرو می رود
در رویای صبحی به سادگی شن و علف
به سادگی چشمان کبوتران وحشی
از رویای ارغوانی خواب بر می خیزد
هر روز مسافر خسته چشم بسته
صبح و عصر خانه تا اداره است
تمام لذت خانه و اثاثیه اش به خوبی او را می شناسند
شب ها گاه گاه ماه سان دو سه ساعتی بساط غربت ما را می شکند
اگرچه ریسمان آشنائی ما روز به روز محکم تر می شود 
با این وجود رگه هائی ازابهام در سنگ آشنائی ما می درخشد
رگه هائی قابل تامل
وقتی فضای متلاطم سا ل های بعد را ورق می زنم
مرگ همسرش را می بینم
پس قرار بود او زودتر به خاک ملحق شود ؟ !
امروز سال ها از آن تاریخ گذشته است 
پس قراربود او زودتر به خاک ملحق شود ؟!
این را در آب های امروز در مرکز خاک سخن می کارم
و در عصاره آن روز هیچ تابشی نداشت
اصلا چه کسی جز خدا می دانست ؟
و زندگی گوئی 
یک چشم بهم زدنی بیش نیست 

دیگر در سبزه زار چهل سالگی می روید
وقتیکه مادرش لبخند اندوهناک مرگ را پذیرفت
تمامی علاقه ی خانه را در پی اختلافی عمیق با پدرش
در مسیرناجاری ترک گذاشت
فرش آشنائی را در کوچه پس کوچه های جانگیر استثمارپهن کرد
کاری جانفرسا با حقوقی اندک
تا فقط درکی زنده بماند
حتی اگر کبوترهای ملاطفت برادر نبود
سرپناهی در شب محتوم روزنمی یا فت
یک سال است که هر شب خود را در اطاق خود رائی بیمارزندانی میکند
صبح همراه گنجشکها از خواب بی خوابی بر می خیزد
دیگر کار است و کاراست و ناچاری زخم ها بر روح
آنگاه سنگ شب را تا خانه بر گرده می کشد
زندان ناگزیر خانه با نارضا یتی در انتظار اوست
چون مهتاب اندوهگین پشت پرده ها
اصلا نمی توان در قایق درک کنکاش کرد :
جه نیروئی اورا به زیستی چنین دشوارمی کشاند
شاید گنجشکها و جیر جیر ک ها بدانند
شاید مورچه ها و کبوترها
در این آفرینش به دیده حیرانی باید ریخت
آیا در جهلی پیچیده و جانکاه حصار زندان نمی افرازد ؟
تا دادار را چه ستاره ی منظوری بدرخشد








حیف از آن همه درختان طناز
که به هئیت میزها وصندلی های فریب روییدند
حرف ها و صحبت ها هم در آ رایش دفاع از مستضعفین می چرخند
اما ورقه های ابر و باد بازگو کننده حقیقتی تلخند
چونان مدارک دانشگاهی باد آورده
هر کدام به درخشش قلابی در عصر روشنگری واقفند
و روزی افشاگری آفتاب را بی تردید خواهند دید
مستضعفان عاشق باران های حقیقت می رویند
باید به دریا فکر کرد
انسان ها شاخک های حساس درک را می پایند
بی شک دل دریا در حقیقت جویبارها می تپد
باید همواره در راستای ستاره های امید وار زیست
جهان زیباست
اما در پیچیدگی فریب انسان باید نشست
ما بی شک در خاطرات معمولی خویش
بازگو کننده حقیقت روشن خویشیم
تا در این ناپایدار چگونه به پایداری بیندیشیم
شما تلخ خواهید رویید
شما تلخ خواهید رویید
قرآن مقدس این را می گوید


او که از قبیله ی سیاحت و زیبائی بود
با زیانی جذاب به نرمی آب زلال
حرف به حرف روئید
تا دریا را در من برویاند
چشمان دریائی کلماتش
گلسنگ درک را 
در سنگ آفتاب چشمان ذهنم نشاند
به سادگی علف حرف به حرف روئید
جمله به جمله جاری شد
تا ستاره ی تفهیم را در من جوانه زند
اکنون من نیزاز قبیله ی آینه و آب و آفتابم
به زیبائی در کلمه و جمله جاری می شوم
تا عطش لطیف ترا فرو نشانم
تا مرگ – گل های فاصله کدامند ؟
در خلوص عرفان سبز آب می رویم 
نزد من که آمدی
آفتاب و آب بیاور 
ماه را صدا کن
در پهناوری آبی رشد کن
من هنوز در اینجا بس دل تنگم
تودرکدام ملکوت اذان
به قلب ستاره تابیدی ؟
تاریکی نیز دنیای زیبائی می آفریند
آنجا نیز نمو آب را جستجوکن
و بر مزار من همه ازآفتاب بگو
همه از شب
آه – در عشق من شبنم شو
چرا اینگونه عاشقی ؟
چرا ؟
ای گل های تنهائی !
شما نمی دانید ؟

 

 

در اطاق شب باز می شود
پله های نیمه تاریک
پله های نیمه روشن
در آپارتمان شب باز می شود 
بیرون شبی کامل می درخشد
جعبه ی توری زباله در آن طرف خیابان
در انتظارپلا ستیک های پرزباله
سگ های جیرجیرک بی وفقه آواز می خوانند
چشم انداز روشنی در آن طرف شن زار
در عمق نگاهم می نشیند
آسمان چشم می گشاید
ابرهای تیره ماه را می بلعند
پشت درپروانه ای در خواب رویای ماه و ستاره است
پله های نیمه روشن 
پله های نیمه تاریک
ونگاه ساعت بیست چهارسالن
مرا آواز خدا همواره به تلا لو می کشاند
و درک تاریکی را آسان می سازد
کمی هم در عمق روشن آسمان بنشینیم
شب باز در میان سالی خویش سخنرانی می کند
من آ ن را به خوبی آب و نان می شناسم
به خوبی آب و نان !
روی تمرکزقالی ماشینی شبی زمستانی
بر پشتی عاطفه ی ماه
رویش سبز فیلم سینمائی جمعه شب
در نور آوازخیابان شبکه ی اول تلویزیون
مرا به مهمانی ارغوانی سپید کشاند
تمرکز شیری رنگ حواس
عبور بی وقفه ی نگاه
پیوند مورچه ی صحنه های بکر
انتظار رنگین فام دو ساعته
وسرگذشت سیاست
سیاست سیبی است که 
در بارگاه عرفان به ثمر می نشیند
جهان عارفانه می درخشد
و همه ی زوایای حیات را خلق می کند 



صدای پای صبح بر خاک و سنگ
کلاغی در همین نزدیکی چند بارپیری دی را آواز می خواند
سکوت – خیابان را به آسمان وصل می کند
چهار نفرسوار سرویس تکرار می شوند
روز بازی لاک زدن در پیچ و خم خیابان های کوچک آغاز می گردد

و به داستان زمستانی جاده می پیوندد
گل سرد خورشید آرام آرام در افق جوانه می زند
تا چشم می گردانی
لبخند گرم لذت از چشمان عاشقانه خورشید می جوشد
از جاده که گذشتی
صبح را در خیابان ها می گردانی
تا به اداره ی تکرار بیکاری برسی
همان اطاق
همان احوالپرسی
همان نگاه ها
پنجره و آسمان و خورشید
کمی هم بر موج زمان بنشین
و دوباره پرواز کن
هیچ نمی دانی پایان راه به کجا ختم می شود
تنها انتظار در مسیر مومن چشم ها همواره سر سبز است
پس به ناگهان شکوفا می شود
و به ناگهان محو می گردد
زینهار دل دوستلن را بیازاری 

قصه ی روح بخش مهر باستانی غروب می کرد
شهرک جدید در انتظار آبان زیبا ساعت شماری می نمود
سرمای خزان جوانه زده بود
آنها همه ی وسا یل و افکار خود را در وانتی ریختند و رفتند
غروب جدائی در نگاه زن غبار تیره خستگی می پراکند
وقتی شب شد –
آنها سرو رویای خود را در مسکنی جدید جشن گرفتند
مرد که نگاه سبز آفتاب را به شب پیوند می زد
به آسانی نگاه لطیف خیابان را پشت سر گذاشت
جلو منزل درک جدید توقف کرد
وسراغ لبخند دلگشای ماه را گرفت
ما با دلتنگی عمیق و رنج - گاو خیابان را درآغوش گرفتیم
آنها در خوبی بارور- همیشه همسایه بودند
منزل تخلیه شده هم همین را می گفت 
پله ها – نرده ها و دری که به خیابان ساکت چشم می گشود 

به چشم اندازت هر چه بیشترنزدیک شو
در چشم اندازت با چشما نت قدم بزن
با ذهنت
چشم اندازت را در دستا نت لمس کن
در چشم اندازت هر لحظه بهاری نو تر را تجربه کن
در درون چشم اندازت به لبخند و پایکوبی بنشین
آنجا بلدرچین غم و شادی لانه دارد
مرا درقلب آوازش بنشان
در تجربه های دوستت غوطه ور شو
در درون اعماق چشم اندازش شنا کن
ودوباره به خودت برگرد
اینجا اینک بهار شعله ور است
و همه چیز در نگاه سبز علف ها پیر و جوان می شود
بیا با نگاه تو در دوستان سبز علف زاربنگریم
نگاهی طرد و مرطوب
در آفتابی به بلندای تاریخ
چه چشمانی گرم و گیرا داشته باشی
چه ذهنی قسی و خونریز
سرانجام خواهی شکست
و بی تردید به خاک خواهی پیوست
درک آینده قضاوت عبور چشم اندازها ست 
و مرا آه انسان در خود پیچیده است
ولی یقین دارم
که روزی دوباره از خاک خواهم رویید
و در برابرچشم انداز دوست خواهم ایستاد
او که مرا همواره آفریده است
با چشم انداز های رنگارنگ 
27/2/88
غزال وحشی شب در خانه نمی رقصد
وقتی که با سکوت سبز دقت گوش می سپاری
صدای جیرجیرک بی قرارخزان پرده های گوش را می نوازد
تلویز یون و بازی های کودکانه
بازی هائی که بزرگان به نمایش می گذارند
سه چرخه بر روی قالی – رها شده در ترنم لامپ های مهتابی
ناگهان اخبار – روینده بر قلب خسته زمان
سناریوی سیا ستمداران با نام مردم
تابلوی اسب ها بر دیوارساده ی زندگی 
اسبی در کنار بوته های گل – آب رویا می نوشد
ریتسوس با استادی تمام درس شکار لحظات می آموزد
ما چهار فصل را چسبیده بر روی دیوار شب به زیبائی می نگریم
سرانجام بر بستر نرم شب خواب انگورهای روز را به انتظارمی نشینیم
غزال عاشق شب در خانه نمی رقصد
فردا لحظه ها ی نورانی در غوغای روز
بیا به حقیقت مرگ و زندگی ایمان بیاوریم
هر لحظه می شکفد 
ومی میرد . 



ترجمه از وردپرس به پارسی بلاگ توسط تیم پارسی بلاگ